زنی آبستن درد است
زنی نوزاد غم دارد
زنی میگرید و گوید
به سینه شیر کم دارد
زنی با تار تنهایی
لباس تور میبافد
زنی در کنج تاریکی
نماز نور میخواند
زنی خوکرده با زنجیر
زنی مأنوس با زندان
تمام سهم او این است:
نگاه سرد زندانبان!
زنی را میشناسم من
که میمیرد ز یک تحقیر
ولی آواز میخواند
که این است بازی تقدیر
زنی با فقر میسازد
زنی با اشک میخوابد
زنی با حسرت و حیرت
گناهش را نمیداند
زنی واریس پایش را
زنی درد نهانش را
ز مردم میکند مخفی
که یکباره نگویندش
چه بدبختی، چه بدبختی!
کلمات کلیدی: